هر شب تنهایی
عشق بی پایان....
درباره وبلاگ


خوش امدی عزیزم...........

پيوندها
ورود بی جنبه ها ممنوع+18
chiz miz
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان asheghetam و آدرس ali7575.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 54
بازدید دیروز : 52
بازدید هفته : 215
بازدید ماه : 194
بازدید کل : 36416
تعداد مطالب : 29
تعداد نظرات : 55
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


فال امروز
 src="http://pichak.net/blogcod/random-photos/random.js">
..

طالع بینی
فال امروز
 ازدواج

style='display:none'>

ابزار چت روم

چت روم



src="http://pichak.net/blogcod/up/js/12.js">

<-PollName->

<-PollItems->

مشاهده جدول کامل ليگ برتر ايران

آپلود نامحدود عکس و فایل

آپلود عکس

 

.

دريافت كد بwww.bahar22.com -->



نويسندگان
aliagha

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:, :: 13:15 :: نويسنده : aliagha

مردی به پیش زنش آمد و به او گفت : "نمی دانم امروز چه كار خوبی انجام دادم كه یك جن به نزدم آمد و گفت كه یك آرزو كن تا من فردا برآورده اش كنم" زن به او گفت : "ما كه 16 سال اوجاقمون كوره و بچه ای نداریم، آرزو كن كه بچه دار شویم. مرد رفت پیش مادرش و ماجرا را برای او تعریف كرد؛ مادرش گفت : "من سالهاست كه نابینا هستم، پس آرزو كن كه چشمان من شفا یابد" مرد از پیش مادرش به نزد پدرش رفت؛ پدرش نیز به او گفت : "من خیلی بدهكارم و قرض و قوله زیاد دارم از اون فرشته تقاضای پول زیادی كن"
مرد هرچه كه فكر كرد هوای كدامشان را داشته باشد؟ كدام یك از این افراد تقدم دارند،زنم؟ مادرم؟ پدرم؟

تا فردا راه چاره را پیدا كرد و با خوشحالی به پیش جن رفت و گفت : " آرزو دارم كه مادرم بچه ام را در گهواره ای از طلا ببیند. 

 
پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:, :: 13:13 :: نويسنده : aliagha

.

شدم با چت اسیر و مبتلایش / شبا پیغام می دادم از برایش
به من می گفت هیجده ساله هستم / تو اسمت را بگو، من هاله هستم
بگفتم اسم من هم هست فرهاد / ز دست عاشقی صد داد و بیداد
بگفت هاله ز موهای کمندش / کمان ِابرو و قد بلندش
بگفت چشمان من خیلی فریباست / ز صورت هم نگو البته زیباست
ندیده عاشق زارش شدم من / اسیرش گشته بیمارش شدم من
ز بس هرشب به او چت می نمودم / به او من کم کم عادت می نمودم
در او دیدم تمام آرزوهام / که باشد همسر و امید فردام
برای دیدنش بی تاب بودم / زفکرش بی خور و بی خواب بودم
به خود گفتم که وقت آن رسیده / که بینم چهره ی آن نور دیده
به او گفتم که قصدم دیدن توست / زمان دیدن و بوییدن توست
ز رویارویی ام او طفره می رفت / هراسان بود او از دیدنم سخت
خلاصه راضی اش کردم به اجبار / گرفتم روز بعدش وقت دیدار
رسید از راه، وقت و روز موعود / زدم از خانه بیرون اندکی زود
چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت / توگویی اژدهایی بر من آویخت
به جای هاله ی ناز و فریبا / بدیدم زشت رویی بود آنجا
ندیدم من اثر از قد رعنا / کمان ِابرو و چشم فریبا
مسن تر بود او از مادر من / بشد صد خاک عالم بر سر من
ز ترس و وحشتم از هوش رفتم / از آن ماتم کده مدهوش رفتم
به خود چون آمدم، دیدم که او نیست / دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست
به خود لعنت فرستادم که دیگر / نیابم با چت از بهر خود همسر
بگفتم سرگذشتم را به «جاوید» / به شعر آورد او هم آنچه بشنید
که تا گیرند از آن درس عبرت / سرانجامی ندارد قصّه ی چت

 
پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:, :: 12:57 :: نويسنده : aliagha

به سراغ من اگر مي آيي، تند و آهسته چه فرقي دارد؟

 

تو همان طور که دلت خواست بيا

 

مثل سهراب دگر

 

جنس تنهايي من چيني نيست که ترک بر دارد،

 

جنس آهن شده است چيني نازک تنهايي من

تو فقط زود بيا!

 
پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:, :: 12:39 :: نويسنده : aliagha

 
دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 17:21 :: نويسنده : aliagha

 

 
دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 17:5 :: نويسنده : aliagha

 

 
دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 16:45 :: نويسنده : aliagha

 سلام...میدونم خوبین لازم نیست بپرسم

دیشب تا ساعت 3 داشتیم بهم اس میدادیم

ومن به این نتیجه رسیدم که........

اگریه نفربفهمه که دوسش داری

بهت بی محلی میکنه

وگاهی وقتا م3 محمد

ولت میکنه

و...

دیگه اون آدم قبلی نیست

جیگرم همین طوره

دیشب آدرس وبلاگو

دادم بهش

میدونستم ناراحت میشه

اما ازش قول گرفتم تا ناراحت نشه

جیگرجون باورکن...

هیچی...

نمیشه بگم!

نه اصرار نکنین

اصن شما چرا دارین می اصرارین؟

فقط به جیگرمربوط میشه

....

خوب دیگه چه خبر؟

باز که نظر نمیدین

اگه نظر ندین

خودمو میکشم

خونم میفته گردن شما ها...

ازماگفتن بود

بوس برا هرکی نظر بده

 

 

 
دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 16:40 :: نويسنده : aliagha

 اگه پسرا نبودن کی مامانا رو دق می داد؟

.
.
اگه پسرا نبودن کی خونه رو می کرد باغ وحش؟
.
.
اگه پسرا نبودن تو دانشگاه استاد کیو ضایع می کرد؟
.
.
اگه پسرا نبودن دخترا به چی می خندیدن؟
.
.
اگه پسرا نبودن دخترا کیو سر کار می ذاشتن؟
.
.
اگه پسرا نبودن دخترا کیو تیغ می زدن؟
.
.
اگه پسرا نبودن کی تو کلاس می رفت گچ می یاورد؟
.
.
اگه پسرا نبودن کی آشغالا رو می ذاشت جلوی در؟

.

 
دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 15:49 :: نويسنده : aliagha

  سهههلام بچه ها /اینو گذاشتو واسه همه اونایی که بهشون خیانت شده/ حتما بخونید

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. 
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. 
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. 
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. 
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. 
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. 
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 

 

 

 

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد